به خوش باشید امتیاز دهید با تشکر از حمایت شما
[font=Arial, sans-serif]تنها من ماندم و یاد و تو و تمامی خاطراتمان...
هنوز هم از پشت پنجره به بیرون نگاه میکنم تا شاید آن چشمان مشکی را ببینم...
آن چشمانی که محبت درونش موج میزد....
یادت هست؟یادت هست که در باغ برایم قاصدک گرفتی ؟
قاصدک هم مرا تنها گذاشته...رفتنش را دیدم...داشت اشک میریخت...مرا برای جدایی از تو آماده میکرد....اما نفهمیدم...
اقاقی که از باغ همسایه برایم چیدی در لیوانی ترک خورده ، خشک شده است...
یادت هست؟مرد همسایه چطور برای آن اقاقی سر تو داد کشید؟
وقتی او داد میزد انگار داشت قلب مرا با دستان کثیفش له میکرد...
و همان چشمان مشکی و جادویی...
ولی اینبار هاله ای از اشک درونش جمع شده بود...خودت را نباختی ، صدایت را مردانه کردی و خواستی حرف بزنی...ولی ...
ولی به خاطر من نتوانستی چیزی بگویی...بغض بر من غلبه کرد و دوان دوان از آنجا دور شدم...در عالم بچگی چه صدای مردانه ای برایم داشتی...!
شب ها به دیواری که کنار خانه تان بود و پیچک تمامش را پوشانده بود تکیه میدادی و منتظر من میماندی...
یادت هست؟
بوی بوته مریم باغچه تان که مادرت کاشته بود؛تمام فضا را پر کرده بود!
کنارت با پیراهن یاسی رنگم ایستادم...هر شب ستاره ها را میشمردیم...
ولی همان ستاره ها امشب دیگر در آسمان نیستند...
بوته ی مریم خشک شده و دیگر بویش عصر ها در هوا نمیپیچد...
نیمکتی که در پارک نزدیک خانه بود را یادت هست؟
عصرها بر رویش مینشینم...تمام نوشته هایی که با دستخط بچه گانه ام و دستخظ زیبایت روی آن نوشتیم پوسیده شده و دیگر چیزی معلوم نیست...
توپی که خریدی و با آن با هم بازی میکردیم یادت هست؟
در خانه ی یکی از همسایه ها افتاد و او پاره اش کرد و به تو داد!!!
آن توپ را هم نگه داشته بودم ولی مادرم آن را دور انداخت!
یادت هست عیدی هایمان را روی هم میگذاشتیم ولی یک روز تو آنها را از من گرفتی؟
گریه کردم که چرا از من عیدی هایم را گرفتی...چیزی نگفتی لبخندی زدی و رفتی...
فردای آن روز که تورا دیدم برایم دستبندی گرفته بودی که همرنگ پیراهن لیموئی رنگم بود...چقدر آن دستبد را دوست داشتم...
ولی کش دستبندهم پوسیده شده بود و پاره شد و همه ی دانه هایش در کوچه ریخت...خواستم فریاد بزنم ولی صدایی مرا به خودم آورد!
رفته گر آن را جارو کرد و برد!از جارو متنفرم...روزها میگذشت و من بیش از پیش به تو علاقه مند میشدم...
ولی در سومین روز هقته دیگر تورا ندیدم..
منتظرت بودم ولی نیامدی...
اشک میریختم...سکوتم گوش همه را کر میکرد...!
دوهفته به همین حال گذشت...یک ماه...دو ماه...یکسال...ولی نه...هیچ اثری از آن چشمان جادویی و مشکی نبود...
ستاره ها غیب شدند...
بوته ی مریم خشک شد...
باغ اقاقی ها را خراب کردند...
دیگر قاصدکی را ندیدم...
چرا رفتی...؟
میخواستم بگویم...تو دیگر برای من تنها یک همبازی نیستی...
همه ی وجود من تویی...
رفتی و نفهمیدی با رفتنت وجود مرا هم با خودت بردی...