((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد
دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه
دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد
موهايش هنوز سياه
بود چشمهاي من سياه است و شب
سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر
بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.))
بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم
سياه است و خود نويس من با جوهر
سياه مي نويسد.))
گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود
و پسرك نگاه خود
را به بند كفشهاي سياه رنگ خود
دوخته بود
معلم گفت ((بنشين.))
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت
و تمام شاگردان با مداد سياه
در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت
و از آن روزمشقهايش را
با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه
او را به نوشتن كلمه سياه مجبور
نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با
مداد
قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه
قلب معلم هرگز سياه نيست
مراقب افکارت باش که آنها به گفتار تبديل مي شوند
مراقب گفتارت باش که آنها به کردار تبديل مي شوند مراقب کردارت باش که آنها به عادت تبديل مي شوند مراقب عادتت باش که آنها به شخصيت تبديل مي شوند مراقب شخصيتت باش که آنها به سرنوشت تبديل مي شود