دختر و پسری بسیار عاشق هم بودند پس زمانی فرصتی شد و این دو به عقد هم در آمدند اما هنوز دختر درخانه پدر بود و پسر بعضی شبها به خانه پدر دختر می رفت برای شب خوابی با دختر ! اما هر زمان که به خانه دختر می رفت دست خالی می رفت و چیزی با خود برای دختر نمی برد ! روزی دختر به پسر گفت : ببین من دوست دارم دفعه بعد که تو به خانه ما می آیی برایم یک بز بخری و بیاوری !پسر با تعجب گفت:چشم عشق من ! اما بز که به کار ما نمی آید آن را برای چه می خواهی ؟ دختر گفت : می خواهم آن بز را کنار دیوار حیاط خانه ببندم تا هر وقت تو به خانه ما می آیی و آن بز را می بینی یادت بیافتد که وقتی به خانه معشوقت می روی نباید سرت را مثل بز پائین بیاندازی و دست خالی به پیش او بروی ! پسر لختی فکر کرد و گفت : چشم عشق من ! امر تو مطاع است اما اگر اجازه دهی من برایت هم بزی بخرم و هم دوچرخه ای ! دختر با تعجب گفت : من که دوچرخه سواری بلد نیستم پس دوچرخه به چه کار من می آید ؟ پسر گفت : دوچرخه را کنار حیاط خانه و در پیش همان بز بگذار تا هروقت به چشمت خورد، بدانی که حتی این دوچرخه بی جان هم گاهی اجازه می دهد که سوارش شوند !!!
خـودم را آمـاده میکـنم بـرای رقـص
بـاید در جشـن آشنـایـی تو و عشـق جدیـدت
سنگـــ تمـام بگذارم
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 - 02:18
تشکر شده:
تشکر شده:
1 کاربر از mahshad به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
m_star &