با خودم ميگويم اگر كنارت بودم، اگر در سايه تو قدم ميزدم، اگر لبخند
مي باريدي، زندگيمان غير از فصل بهار نداشت و بهارمان تمام ماههايش
ارديبهشت بود.
با خودم ميگويم، باران كه ببارد ـ كه حتما ميبارد ـ دو نفرمان ميدويم تا آخر باران،
ميدويم زير چتري يك نفره و آسمان با تمام ابرهايش، با تمام خورشيد و ماه
و ستارگانش نميتواند خيسمان كند، كه پسر همسايه با انگشت اتهام نگاه
ببارد و به شيطنت بخندد.
با خودم ميگويم با تو ميتوانستم البرز را جابهجا كنم، اقيانوس آرام
را به تلاطم بكشانم. نگاه گرم تو يخهاي قطبي را آب ميكرد، آنگاه تمام
درياها مد برميداشتند تا دستهاي ما. تا وضو بگيريم و نمازمان را ـ من و
تو ـ به جماعت بخوانيم.
با خودم ميگويم اگر كنارت بودم، اگر پشت پنجرهها، انتظار كار هر شبهات بود آنگاه:
آسمان را به شانه ميبردم
ماه را شب به خانه ميبردم
تا در كنار پنير و ريحان با قرص ماه روزه سكوتمان را افطار كنيم،
آنگاه تو لبخند بباري من جوانه بزنم، زندگي جوان شود، جهان امتداد پيدا
كند تا بهشت.
با خودم ميگويم اگر بودي كلماتم سكندري نميخوردند، نگاهم لكنت نميگرفت و شيريني حرفهايم باعث ميشد چايت را بدون قند بخوري.
اما خوب كه نگاه ميكنم ميبينم جهانم از تو پر شده است، نام تو را
هزار بار روي دفتر انديكاتور ادارهمان نوشتهام و تلفن همراهم تنها
ميتواند شماره تو را بگيرد.
مهربان من تو هستي، اين را كلماتم ميگويند كه امشب كليم نيستند، اين
را زبانم ميگويد كه امشب سكندري ميخورد، اين را نگاهم ميگويد كه در
تنهايي ميبارد و در جمع آفتابي است.
زندگي ما «بازي ابر و باد و باران است»، ياد توست آنچه در جانم بيتوته كرده است، اين من نيستم كه مينويسم. من ميبارم، تو مينويسي شرح باراني شدنم را در بهاري كه در مويرگهايم قدم ميزند.
يادت ميآيد؟ ميگفتي من وضو ميگيرم تو نماز بخوان، يادت ميآيد غصه
ميخوردي كه ناهارم دير نشده باشد كه آفتاب سياهم نكند و با باد پاييزي
سرما نخورم؟ يادت ميآيد تمام اتوبان را انتظار ميكشيدي با چاي دم كرده
گلستان و نان و پنير و ريحان و كوكو سبزي تا باهم روزه فراقمان را افطار
كنيم. ؟
ببين اين منم، همان پيرمردي كه كودك درونش «بيشفعال» است، اين منم،
پيرمردي كه كودكانه سر روي تنهايياش ميگذارد و بهارانههايش را در سكوت
ميبارد.
ببين اين منم مردي كه آماده است تا دزديده شود، مردي كه در خانهاش را
باز گذاشته است تا زحمت در زدن را به تو ندهد، چراكه ميداند لتهاي در،
دندانهاي بهم فشرده ديوارند و تو، زلالترين مخلوق خدايي كه با لبخند در
راه آمدني. اصلا بيا همديگر را بدزديم، چطور است ها؟!
امروز در آستانه اشك و لبخند ايستادهام و با خودم ميگويم بزرگ شو
مرد، بزرگتر از دلت، بزرگتر از كودكي كه در درون تو بازيگوش است، به
خودم ميگويم بهار در راه است، باران در راه است، هرچند زبان ابرها، مثل زبان تو كه روزي زبدهترين زبان تاريخ بود، بند آمده است و قطرات باران مثل كلمات تو سكندري ميخورند. با خودم ميگويم باران باش تا اگر خواستي بر گلي، گياهي، سنگي نباري، نتواني.
با خودم ميگويم به خودت بگويم، ما در تابستانيترين فصل عمرمان باران
را تجربه كردهايم با پيراهني كه در بعدازظهري غمگين خشك شده بود. ما
آفتاب را تجربه كردهايم در يك صبح پاييزي و نيمه سرد و ماه را كنار سفره
زندگيمان چون قرصي نان به عدالت بين خودمان به تقسيم نشستهايم. پس
زندگيمان را به باد نسپاريم، به توفان نسپاريم، به گردباد هم.
زندگي ما با باران پيوند خورده است. باران در راه است. آماده شويم، ببين آسمان از پرنده تهي شده است و تمام ابرها از قبله ميآيند و «ابر اگر از قبله خيزد سخت باران
ميشود.» ما ميتوانيم هم ماه را به خانه بياوريم و هم آسمان را به
شانه. ما ميتوانيم فقط بايد دو قدم از خودمان فاصله بگيريم و چند قدم
براي هم برداريم در صبحي كه از نگاهمان آغاز ميشود. ما ميتوانيم همديگر
را بدزديم.
لطفا به صورت فارسی تایپ کنید
برای استفاده بهتر از انجمن ثبت نام کنید