به خوش باشید امتیاز دهید با تشکر از حمایت شما
کاغذ سفید
مینویسم...مینویسم تا به فکر برگشتن بیافتد!کاغذ هم از فهمیدن حرف دل من غمگین میشود...
دل کاغذی اش در هر بار نوشتن من پاره پاره میشود...
من مانده ام و تنهایی و کاغذ هایی پاره و شمعی نیمه سوخته...
تنهایی من و سکوت کلبه ، شب را آزار میدهد..
من میگریم وآسمان پا به پای من میگرید...
چقدر خوشبختم!آسمان هم برای من میگرید...
شب تنهایی من است...
با رفتنش نور را از کلبه برد....در واقع بازی را تمام کرد....بازی تمام شد برای من و برای خودش...
البته او بازی جدیدی را شروع کرده است...
به من طعنه میزند...داشتم به او عادت میکردم اما،طعنه هایش سبب تنفر به جای عشق شد!
نور کلبه من شمعی نیمه سوخته است...
کم کم نو دارد کم رنگ میشود...
وای بر من....چه کرده ام با خودم؟!
شمع خاموش میشود و به زندگی من ، کلبه داری تنها پایان میبخشد....
این است حکایت تلخ عاشقی...!