به خوش باشید امتیاز دهید با تشکر از حمایت شما
در سکوت شب تنها بود...
تاریکی شب او ا در دل خود فرو برده بود...
در آن تاریکی اشکهایش میدرخشیدند..
هر چقدر می رفت نمیتوانست راهی پیدا کند...
سیاهی شب...صدای جغد ها...
وچشمانی که پنهانی به او مینگرند....
اشک میریخت و میدوید...
ولی دیگر نمیتوانست کاری بکند...
به درختی تکیه داد...
عاقبت سیاهی شب
بر او غلبه کرد....
تنها او بود و درختان و خدایی که تنها او
میدانست دستهای
غریبش از درد چه چیزی
خونی شده اند...
حال همه چیز تمام شده بود...
تاریکی بر او غلبه کرد و
او برای همیشه پای درخت
به تنهایی نشست...